مترس از خشم توفان و عَلم کن بادبانها را دل ما کشتی نوح است سیر بی کران ها را
مترسانیدمان از های و هوی پوچ این امواج که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را
رجز لالایی ما بوده تا بوده چه باک از مرگ که در گهواره می دیدیم خواب آسمان ها را
زمین می خواست ما دل بستگان نام و نان باشیم پریدیم و رها کردیم اما آشیان ها را
نخواهد ماند جان ما در این نه توی تاریکی شهابی تازه روشن کرده چشم کهکشان ها را
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
نگاه ما به لبهای تو خشکیدهست، لب تر کن که بر لبهای خشکیدهست -میدانم- نگاه تو
به پرچمدارِ حق، داری شباهتهای بسیاری به راه کربلا آری چه نزدیک است راه تو
اگر این غصه ها در کوه بود آتشفشان میشد چگونه مانده بعد از سالها در سینه آه تو؟!
غضبهای تو با دشمن، دلی داده به من امّا دلم را برده آن لبخندهای گاه گاه تو
سیادت هم دلیل دیگری بر این ارادتهاست که ما پیوندها داریم با شال سیاه تو
گمان نکن که از این عاشقان ساعتی ام اگر که دل بدهم با کسی، قیامتی ام
پسندهای دلم مال این حوالی نیست چرا دروغ بگویم؟ هنوز پاپتی ام
اگر درست ندیدم تو را حیا نگذاشت شنیده ام که گمان کرده ای خجالتی ام
چه محترم تر و کامل تری تو با چادر خوشم می آید فهمیده ای که غیرتی ام
شبیه دفتر درس هنر پر از رنگی شبیه دفتر درس حساب، خط خطی ام
تو عشق اوّل من نیستی، به جان خودت! به عشق حضرت ارباب، بچّه هیئتی ام