اشعار مصطفی تبریزی

  • متولد:

که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را / مصطفی تبریزی

مترس از خشم توفان و عَلم کن بادبانها را
دل ما کشتی نوح است سیر بی کران ها را

مترسانیدمان از های و هوی پوچ این امواج
که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را

رجز لالایی ما بوده تا بوده چه باک از مرگ
که در گهواره می دیدیم خواب آسمان ها را

زمین می خواست ما دل بستگان نام و نان باشیم
پریدیم و رها کردیم اما آشیان ها را

نخواهد ماند جان ما در این نه توی تاریکی
شهابی تازه روشن کرده چشم کهکشان ها را

164 0 5

نگاه ما به لب‎های تو خشکیده‌ست، لب تر کن / مصطفی تبریزی

تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدی‎ها دور بادا از وجود خیرخواه تو

نگاه ما به لب‎های تو خشکیده‌ست، لب تر کن
که بر لب‎های خشکیده‌ست -می‎دانم- نگاه تو

به پرچم‌دارِ حق، داری شباهت‌های بسیاری
به راه کربلا آری چه نزدیک است راه تو

اگر این غصه ها در کوه بود آتشفشان می‌شد
چگونه مانده بعد از سال‎ها در سینه آه تو؟!

غضب‎های تو با دشمن، دلی داده به من امّا
دلم را برده آن لبخندهای گاه گاه تو

سیادت هم دلیل دیگری بر این ارادت‎هاست
که ما پیوندها داریم با شال سیاه تو
 

363 0 5

تو عشق اوّل من نیستی، به جان خودت! / مصطفی تبریزی

 

گمان نکن که از این عاشقان ساعتی ام
اگر که دل بدهم با کسی، قیامتی ام

پسندهای دلم مال این حوالی نیست
چرا دروغ بگویم؟ هنوز پاپتی ام

اگر درست ندیدم تو را حیا نگذاشت
شنیده ام که گمان کرده ای خجالتی ام

چه محترم تر و کامل تری تو با چادر
خوشم می آید فهمیده ای که غیرتی ام

شبیه دفتر درس هنر پر از رنگی
شبیه دفتر درس حساب، خط خطی ام

تو عشق اوّل من نیستی، به جان خودت!
به عشق حضرت ارباب، بچّه هیئتی ام

2987 1 4.31